کد مطلب:162513 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:143

صبوری خراسانی
حاجی میرزا محمد كاظم از احفاد صبوری كاشانی و برادرزاده ی فتحعلی خان صباست. او در مشهد نشأت یافت و در قصیده سرایی ماهر گشت. ناصرالدین شاه قاجار وی را به لقب ملك الشعرایی آستانه ی رضویه مفتخر كرد. دیوان او مشتمل بر قصاید و غزلیات و مقطعات است كه به طبع رسیده. وی در وباء سال 1322 ه.ق. در مشهد درگذشت و از جمله ی فرزندان وی، محمدتقی ملك الشعرای بهار است. [1] .



درای كاروانی، سخت با سوز گداز آید

چو آه آتشینی كز دل پر غصه بازآید



گمانم كاروانی از وطن آواره گردیده

كه آواز جرس با ناله های جانگداز آید



اگر این كاروان است از حسین فرزند پیغمبر

چرا او را اجل منزل به منزل پیشباز آید



الا یا خیمگی، خرگاه عزت بر سر پاكن

كه ناموس خدا زینب،ز راهی بس دراز آید



به وقت بازگشت شام، یارب چون بود حالش

بهین دخت علی كامروز اندر مهد ناز آید



فلك گسترده خوانی، آب و نانش خون و لخت دل

عراقی میهمان دار است و مهمان از حجاز آید



به روی میهمانان حجازی آب و نان بستند

كه دیده میزبان هرگز چنین مهمان نواز آید؟



بنازم مقتدایی را كه در محراب شمشیرش

ز خون سر وضو سازد چه هنگام نماز آید



یزید از زاده ی خیرالبشر بیعت طمع دارد

چگونه طاعت جبریل با ابلیس سازد آید؟



سلیمان هیچ كس دیده مطیع اهرمن گردد؟

حقیقت كس شنیده زیر فرمان مجاز آید؟



معاذ الله، مطیع كفر هرگز دین نخواهد شد

وگر باید شدن مقتول، گو شو، این نخواهد شد



از آن بیعت كه دشمن خواست اولات پیمبر را

همان خوشتر كه بنهادند گردن، تیغ و خنجر را



اسیر بیعت دونان شدن، آن مشكلی باشد

كه آسان بركند بر دل، اسیریهای خواهر را






چه تلخیهاست در تمكین نااهلان كه چون شكر

گوارا می كند در كام جان، مرگ برادر را



كنار آب جان دادن، لب خشكیده آسان تر

كه دین تر دماغ از می، یزید شوم كافر را



سر غیرت فرو نارند مردان پیش نامردان

اگر چه از قفا از تن جدا سازند آن سر را



زهی مردان كه اندر بیعت فرزند پیغمبر

گر افتد دستشان از تن، دهند آن دست دیگر را



زهی اصحاب با همت كه پیش نیزه و خنجر

براندازند از تن جوشن و از فرق، مغفر را



نهنگانی كه بهر تشنه كامان تا برند آبی

شكافند از دم شمشیر، دریاهای لشكر را



نخوردند آب و جان دادند پهلوی فرات آخر

بنوشیدند از جام فنا، آب حیات آخر



فلك، با غیرت خیرالبشر لختی مدارا كن

مدارا كن به آل الله و شرم از روی زهرا كن



ره شام است در پیش و هزاران محنت اندر پی

به اهل البیت رحمی ای فلك در كوه و صحرا كن



شب ار طفلی ز روی ناقه بر روی زمین افتد

به آرامی بگیرش دست و بیرون خارش از پا كن



فلك، آن شب كه خرگاه ولایت را زدی آتش

دو كودك از میان گم شد، بگرد ای چرخ پیدا كن



شود مهر و مهت گم، ای فلك از شرق و از مغرب

بجوی این ماهرویان و دل زینب تسلا كن



شب تاری كجا گشتند متواری؟ بكن روشن

چراغ ماه و تفتیشی از آن دو ماه سیما كن



به صحرا ام كلثوم است و زینب هر دو در گردش

تو هم با این دو خاتون، جستجو در خار و خارا كن



اگر پیدا نگردند، آن دو طفل در به در امشب

مهیای عقوبت، خویشتن را بهر فردا كن



گمانم زیر خاری هر دو جان دادند با خواری

به زیر خار، گلهای نبوت را تماشا كن



اگر چه هر نفس دور تو ظلم تازه ای دارد

بس است ای آسمان، ظلم و ستم اندازه ای دارد



در آن صحرا چو بیكس ماند شبل بوتراب آخر

ز دست بیكسی آورد، پا اندر ركاب آخر



كه ناگه شصت و شش زن آمدند از خیمه گه بیرون

كه ما را می سپاری با كه، ای مالك رقاب آخر؟



تو ای صبح سعادت، گر ز ما غایب شوی اكنون

برند این كوفیان ما را سوی شام خراب آخر






پسندی ای در درج ولایت، كودكانت را

فرو بندند چون گوهر، همه بر یك طناب آخر؟



عیالت را روا داری برند اعدا به صد خواری

به بزم زاده ی مرجانه روی بی نقاب آخر؟



تسلی داد اهل البیت را با چشم تر، وانگه

به میدان شهادت راند مركب با شتاب آخر



برآورد از میان شمشیر آتشبار چون حیدر

بزد خود را به قلب آن شیاطین چون شهاب آخر



زدند از هر طرف، تیغ و سنانش آن قدر بر تن

كه از زین بر زمین آمد ز زخم بی حساب آخر



سرش چون شمس دایر، لیك اندر شهر شام آمد

تنش چون قطب ساكن، لیك بر خاكش مقام آمد



فلك، آخر خرابه جای آل مصطفی دادی

عیال مصطفی را خانه ی بی سقف جا دادی



به كام پور بوسفیان، ولی الله را كشتی

به قتل سبط احمد، كام اولاد زنا دادی



ربودی گوشوار از گوش عرش كبریا وانگه

به پیش چشم زینب جلوه از طشت طلا دادی



تسلی خواستی از این جفاها، خواهرانش را

حسینی را گرفتی، بدره ی زر خونبها دادی



گرفتی از سلیمان خاتم و دادی به اهریمن

زحق، حق از چه بگرفتی و باطل را چرا دادی؟



نمودی خشك، گلزار نبوت را ز بی آبی

به باغ كفر، نخل شرك را نشو و نما دادی



به روز بدر، دادی فتح و نصر بر رسول الله

سزای نصرت بدر، از شكست كربلا دادی



دعی بن دعی را بر سریر شام بنشاندی

حسین بن علی را جا به خاك نینوا دادی



همیشه بر ستمكاری ست ای گردون، مدار تو

بدی كردی به نیكان است ای بی رحم، كار تو



فلك، در كربلا آل علی را میهمان كردی

مهیا آب و نان بایست، شمشیر و سنان كردی



حریم مصطفی را از حرم در كربلا خواندی

هلاك از تشنه كامی، بر لب آب روان كردی



غزالان حرم را تاختی از یثرب و بطحا

گرفتار درنده گرگهای كوفیان كردی



فلك، بی خانمان گردی كه اولاد پیمبر را

نمودی از وطن آواره و بی خانمان كردی



گهرهای یتیم درج عصمت را به هم بستی

به بزم زاده ی مرجانه بردی، ارمغان كردی



سر ببریده را از لب شنیدی آیت قرآن

عجب دارم كه تفسیرش به چوب خیزران كردی






برای نزهت و گلگشت اولاد ابوسفیان

ز خون آل پیغمبر، زمین را گلستان كردی



خود این خون را ندانم صاحب اسلام چون شوید

مگر خونها بریزد، شاید این خون را به خون شوید



چو بربستند اهل الله سوی شام، محملها

به محملها مكان كردند همچون غصه در دلها



ز بس سیل سرشك از چشمه های چشم جاری شد

فرو رفتند آن جمازه ها تا سینه در گلها



اگر اشك یتیمان آب بر آتش نزد هردم

ز سوز آه هر یك زان اسیران سوخت محملها



به طشت زر، سر سبط پیمبر در بر خواهر

سرودن پور بوسفیان، ادر كأسا و ناولها



فلك زین ظلم حیرانم، چرا ویران نگردیدی؟

چو اولاد پیمبر، بی سر و سامان نگردیدی؟





[1] خلاصه از فرهنگ معين.